درست یک سال پیش بود...

 در چنین روز و ساعتی!

که کفش ها را درآوردم و قدم گذاشتم به سرزمین مقدس نگاهت...

که قدم گذاشتی به چشمانم....

 

درست یک سال پیش بود که یا علی گفتیم و در ابتدای مسیر شیب دار نورالشهدا، عشق آغاز شد...

 

که تصمیم گرفتیم در غلافی از نور، در مسیر شهدا، به سوی نور حرکت کنیم...

 

میگن یک سال گذشته اما من باور نمی کنم...

بر من انگار یک عمــــــــــــر گذشت!

 عمری بیشتر از طول عمر زندگی خودم،

انگار «قبل» از تولدم تو را می شناختم...

 

تو از جنس همان نوری هستی که همیشه از درونم در جستجویش بودم....

 بوی همان صراطی را می دهی که از کودکی با زبانی که در ظاهر نمی فهمید چه می گوید، از خدا می خواستم هدایتم کند بدان...

 

تو از جنس انعمت علیهم هستی... همان رسولی که علی شد برایم... «ولی» شد برایم...

و چه لطیـــــف و زیباست تحت ولایت شما بودن...

 تمرین ولایت کردن با شما...

 

مثل چنین روزی بود....

که ابتدای دامنه کوه گفتی؟

مطمئنی؟؟

و با اطمینان هم قدمت شدم...

 

مثل چنین روزی بود که هر دو فهمیدیم دیگری هم با امام علی(ع) سر و سری داشته در این مدت... و نشانش آن سنگ نجف بود و گردنبند «یاعلی»....

مثل چنین روزی بود که با بغض،

یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد....